رفیق تنهایی هام

یاد شنبه 86/12/4 ساعت 6:0 عصر

 

 

 

روزگارم گله مندی شده است

                        من بمیرم تو بخندی شده است

                                                   ازدلم یاد نکردی شاید

                                                                     عشق هم سهمیه بندی شده است

 

نوشته شده توسط: آنا محمد

دست خدا شنبه 86/12/4 ساعت 6:0 عصر

کودک زمزمه کرد :

خدایا با من حرف بزن ، یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد ... کودک نشنید.

او فریاد کشید : خدایا با من حرف بزن ، آسمان خروشید اما کودک گوش نکرد.

او به دور و برش نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.!!

ستاره ای درخشید ، اما کودک ندید ... !!!

او فریاد کشید: خدایا معجزه ای کن ، نوزادی چشم به جهان گشود اما کودک نفهمید ... !!!!

او از سر نا امیدی گریه سر داد " بگذار بدانم کجائی ؟

خدا پائین آمد و بر سر کودک دستی کشید ، اما کودک دنبال یک پروانه کرد.

او هیچ در نیافت و از آنجا دور شد ،...... !!!!!!!!!

 


نوشته شده توسط: آنا محمد

تنهاترین تنها پنج شنبه 86/11/18 ساعت 11:21 صبح
هر وقت به این فکر می کنم که خدا از اون بالا منو می بینه دوست دارم دستامو از هم باز کنم و از خوشحالی فریاد بکشم.دوست دارم همه بدونند که چقدر تنهایی مو پر می کنه حتی اگه فقط حسش کنم هر چند هروز و همیشه جلوی چشمامه حالا دیگه یه دیقه هم از جلوی چشمام دور نیست حالا دیگه اونقدر و جودم و پر کرده که انگار همیشه جزئی از وجود ناچیز من بوده.نمی دونم چه طور بگم اما یه مدتی که ازش دور بودم حس بدی داشتم اما حالا چیز های تازه تری جاشونو پر کرده نمی دونم شما هم تا حالا این حس ها رو داشتید یا نه اما خیلی قشنگه خیلی ....نمی دونم حالا این حس موندنیه یا دوباره روشنی جلوی چشمام تبدیل به تاریکی و خاموشی می شه نمی دونم....راه می روم حرف می زنم اما زنده نیستم چون مرده ای متحرک که فقط راه می رود اما هیچ نمی فهمد انگار دنیا یم تاریک شده است خورشید رفته از انجا می دانم که نورش را نمی بینم با بی فرغی زندگی می کنم...شاید تا به حال انسان های زیادی را مثل من دیده باشی مثل این موجود بخت برگشه مثل من...من که تا ابد با تاریکی ها زندگی کردم آیا می شود که رو شنی را در دستان سرد و بی روح خود داشته باشم

نوشته شده توسط: آنا محمد

به نام خدا پنج شنبه 86/11/18 ساعت 11:1 صبح
کی بهت تبریک می گه؟هیچ کس خوب این که معلومه وقتی بین این همه تنهایی گرفتار می شی و همه ی غم های دنیا آوار می شه رو سرت ورفیق های نیمه راهت فراموشت کردنددیگه زندگی برات چه مفهومی داره.وقتی چپ می ری راست می ایی می زنند تو زوقت دیگه زندگی چه معنایی داره وقتی با این همه تنهایی به وب نویسی رو می یاری یعنی حرف دلتو حتی به خودتم نمی تونی بگی وقتی کسی باهات رفیق نیست تو تنهایی هات باید به کی امید داشته باشی؟می دونم همیشه خدا هوا مو داره واسه همینه که هنوز هستم.راستی امروز تولدمه بهم تبریک نمی گین؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده توسط: آنا محمد


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

همچو باران
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
4763


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

رفیق تنهایی هام

:: لینک به وبلاگ ::

رفیق تنهایی هام


:: آرشیو ::

بهار 1387
زمستان 1386



::( دوستان من لینک) ::

پژواک سکوت

:: خبرنامه ::