هر وقت به این فکر می کنم که خدا از اون بالا منو می بینه دوست دارم دستامو از هم باز کنم و از خوشحالی فریاد بکشم.دوست دارم همه بدونند که چقدر تنهایی مو پر می کنه حتی اگه فقط حسش کنم هر چند هروز و همیشه جلوی چشمامه حالا دیگه یه دیقه هم از جلوی چشمام دور نیست حالا دیگه اونقدر و جودم و پر کرده که انگار همیشه جزئی از وجود ناچیز من بوده.نمی دونم چه طور بگم اما یه مدتی که ازش دور بودم حس بدی داشتم اما حالا چیز های تازه تری جاشونو پر کرده نمی دونم شما هم تا حالا این حس ها رو داشتید یا نه اما خیلی قشنگه خیلی ....نمی دونم حالا این حس موندنیه یا دوباره روشنی جلوی چشمام تبدیل به تاریکی و خاموشی می شه نمی دونم....راه می روم حرف می زنم اما زنده نیستم چون مرده ای متحرک که فقط راه می رود اما هیچ نمی فهمد انگار دنیا یم تاریک شده است خورشید رفته از انجا می دانم که نورش را نمی بینم با بی فرغی زندگی می کنم...شاید تا به حال انسان های زیادی را مثل من دیده باشی مثل این موجود بخت برگشه مثل من...من که تا ابد با تاریکی ها زندگی کردم آیا می شود که رو شنی را در دستان سرد و بی روح خود داشته باشم
نوشته شده توسط: آنا محمد